پدرم ،
یک احمق به تمام معنا بود ،
و حقیقت بدتر از آن ،
اینکه من از او هم احمق تر بودم ..
هرچند اکثرا او را به "غلط کردم" می کشاندم ،
اما هیچگاه
نمی توانستیم یکدیگر را محکوم کنیم ..
پس سر میز شام ،
فقط به غذا خوردن احمقانه اش زل می زدم ،
و فکر کنم ،
او هم به اشتباهی که کرده بود می اندیشید ..
.