صدایش در قضای خالی طنین می انداخت ،

رنگ خونش به دیوار ها بود ،

پاشیدن تکه های ذهنش بود ،

تیمارستان خالی از سکوتش ..

تمام جوانی اش را گذاشته بود ،

کاغذ های فلسفه اش را بلعیده بود ،

کتاب هایش را سوزانده بود ،

میله ها محصورش کرده بودند ،

سرما بر بدنش می تاخت ،

اشک گونه هایش را فرو برده بود ،

کسی را به یاد نمی آورد ،

عقربه های ساعتش خیلی وقت بود مرده بودند ،

...

هم سلولی لالش ،

مالیخولیای بی دهانی بود

که تیغ می کشید بر دهانش ،

تا مگر فریادی بکشد ،

اما افسوس ...


.


خانم "میم" به دیدنش آمد ،

می گفتند هنوز او را به یاد دارد ،

می گفتند هنوز اسم او را زمزمه میکند ،

نقاش است ،

اما در پیچ و تاب مالیخولیایش ،

محصور پشت میله های جنون ،

میگفتند دیوانه شده است و نقاشی می کشد ،

گاهی هم با خونش روی دیوار می نویسد ،

خانم "میم" صدایش زد ،

پاسخی نیامد ،

گفت دوستش دارد ،

پاسخی نیامد ،

گفت دلش تنگ شده است ،

پاسخی نیامد ،

و سپس خانم "میم" سکوت کرد ..

و باز هم پاسخی نیامد ،

رفت ،

و او ماند و سلول تنهایش ،

او و هزاران شعله ی خاطرات زنده شده ،

او و یاد بغض های جوانی اش ،

نه ، او هیچوقت جوان نبود ..

او ماند و سایه ی سنگین مالیخولیایش ..

سکوتی آمد ، 

و زمزمه ای رها شد ..

سپس اشک شروع به باریدن کرد .


.


شبی تاریک ، 

باران تند ،

یقه ی مردی در دستش بود ،

تیغی در دست دیگر ،

و صدای گریه های "او" می آمد ..


.


سی سال بعد ،

آزاد شد ،

شکسته ،

فرتوت ،

درمانده ،

مغموم ،

ثبات روانی اش تایید شده بود ،

اسمی را به یاد داشت،

اما اسم او را فراموش کرده بود ،

و چه سردش بود ،

و باز بغض کرده بود ،

کاش آغوش او را داشت ..

کاش یکبار در آغوش او می گریست ،

کاش یکبار دیگر او را داشت ،

تا به او بگوید ،

که هنوز هم ،

مثل همان روز اول ،

دوستش دارد ..


.


کاش تو را داشتم ..

برای #تو ..