۲ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

خانم "میم"

صدایش در قضای خالی طنین می انداخت ،

رنگ خونش به دیوار ها بود ،

پاشیدن تکه های ذهنش بود ،

تیمارستان خالی از سکوتش ..

تمام جوانی اش را گذاشته بود ،

کاغذ های فلسفه اش را بلعیده بود ،

کتاب هایش را سوزانده بود ،

میله ها محصورش کرده بودند ،

سرما بر بدنش می تاخت ،

اشک گونه هایش را فرو برده بود ،

کسی را به یاد نمی آورد ،

عقربه های ساعتش خیلی وقت بود مرده بودند ،

...

هم سلولی لالش ،

مالیخولیای بی دهانی بود

که تیغ می کشید بر دهانش ،

تا مگر فریادی بکشد ،

اما افسوس ...


.


خانم "میم" به دیدنش آمد ،

می گفتند هنوز او را به یاد دارد ،

می گفتند هنوز اسم او را زمزمه میکند ،

نقاش است ،

اما در پیچ و تاب مالیخولیایش ،

محصور پشت میله های جنون ،

میگفتند دیوانه شده است و نقاشی می کشد ،

گاهی هم با خونش روی دیوار می نویسد ،

خانم "میم" صدایش زد ،

پاسخی نیامد ،

گفت دوستش دارد ،

پاسخی نیامد ،

گفت دلش تنگ شده است ،

پاسخی نیامد ،

و سپس خانم "میم" سکوت کرد ..

و باز هم پاسخی نیامد ،

رفت ،

و او ماند و سلول تنهایش ،

او و هزاران شعله ی خاطرات زنده شده ،

او و یاد بغض های جوانی اش ،

نه ، او هیچوقت جوان نبود ..

او ماند و سایه ی سنگین مالیخولیایش ..

سکوتی آمد ، 

و زمزمه ای رها شد ..

سپس اشک شروع به باریدن کرد .


.


شبی تاریک ، 

باران تند ،

یقه ی مردی در دستش بود ،

تیغی در دست دیگر ،

و صدای گریه های "او" می آمد ..


.


سی سال بعد ،

آزاد شد ،

شکسته ،

فرتوت ،

درمانده ،

مغموم ،

ثبات روانی اش تایید شده بود ،

اسمی را به یاد داشت،

اما اسم او را فراموش کرده بود ،

و چه سردش بود ،

و باز بغض کرده بود ،

کاش آغوش او را داشت ..

کاش یکبار در آغوش او می گریست ،

کاش یکبار دیگر او را داشت ،

تا به او بگوید ،

که هنوز هم ،

مثل همان روز اول ،

دوستش دارد ..


.


کاش تو را داشتم ..

برای #تو ..

  • No Body
  • يكشنبه ۲۸ خرداد ۹۶

آقای ماکاروف ایگاروویچ


- “آقای ماکاروف ایگاروویچ” ، خفه شو .

آقای ماکاروف ایگاروویچ” اخمی کرد و سرش را انداخت پایین . این دیوانه ها دیگر چه کسانی بودند . کتابش را بست

کمی بعد اندیشید که چاره ای نیست ؛ به این ذلت تن داده است . با زبانش لپش را بیرون داد و در همان حال سرش را خم کرد و نگاهی عبوس تحویل کنار دستی اش داد

سپس گفت : جناب “آقای ماکاروف ایگاروویچ” ، امکانش هست سیگاری برایم آتش بزنید ؟

آقای ماکاروف ایگاروویچ” آرام ترین عضو گروه بود . باهوش بود و تمام مدت از کتاب های فلسفی قطورش جدا نمی شد . موهایش را به عقب روغن مالیده بود و عینکی ته گرد بر صورت داشت . دست در جیب کتش کرد و چنان با وقار فندکی بیرون کشید . به حرکتی فندک را میان انگشتانش تاب داد و روشن کرد که باعث حیرت همگان شد . نزدیک صندلی “آقای ماکاروف ایگاروویچ” شد . فندک را زیر سیگارش گرفت و به چشمان سیاهش زل زد

چه می اندیشی ؟ در ورای آن جمجمه ی سنگین و چشمان کوچکت ؟

پاسخی به زبان نیامد . زیرا که پرسش هم در احاطه ی ذهن پرسشگر بود . پرسشگری که خود به افکارش در میان امواج دود سیگار غوطه ور بود . چه آرام شبی بود . و چه عاشقانه شعله ی شمع می سوخت و زندگانی میزبانش را عمقی مختوم می بخشید . دستی دود سیگار را به اطراف زد

آقای ماکاروف ایگاروویچ” که تا اکنون سکوت اختیار کرده بود ، در ورای میز به هق هقی آرام و زیر لب پرداخت . دیگران متوجه او شدند . هرچند که آرام بود ، اما شانه های مرد ، بغض تلخش را لو می داد . در مرد ها ، شاید این شانه ها هستند که بغضی را می فروشند . اما زن ها ، چشم هایشان می گوید که به شانه هایت احتیاج دارم

آقای ماکاروف ایگاروویچ” دستی به موهای روغن زده اش کشید . “آقای ماکاروف ایگاروویچ” پکی دیگر به سیگارش زد . و “آقای ماکاروف ایگاروویچ” باز به گریه اش ادامه داد . البته “آقای ماکاروف ایگاروویچ” هم بود که خب ، نمی شود چندان برایش شخصیتی جداگانه با تمایزات خاص روحی و فیزیکی در نظر گرفت . در هر صورت او روح گذشته ی کس دیگری بود . البته اگر اعتقادی به روح داشته باشیم . اما این سوالیست که میان هستی و نیستی یک “آقای ماکاروف ایگاروویچ” دیگر در تزلزل است . در حقیقت اعتقاد به روح ، می تواند هستی بخش یک “آقای ماکاروف ایگاروویچ” دیگر باشد که قاعدتا می تواند تعداد افراد داخل اتاق را به چهار و تعداد حروف نام های افراد را به عدد شانزده تغییر دهد . تغییری که می تواند تمام محاسبات و بایگانی اطلاعات و حتی تصورات ذهنی نویسنده را مخدوش کند . کسی باید به در بکوبد و اطلاع دهد که افراد حاضر در اتاق چهار نفر هستند که داستان بی تغییری محسوس ادامه یابد . اما خب همان شخص در میانه راه هم از این تفکرات عرفانی به وجد و سرور آمد . بگذریم

سه “آقای ماکاروف ایگاروویچ” به سکوت شان ، و آن “آقای ماکاروف ایگاروویچ” دیگر که شاید باشد و شاید نباشد ، به سکوتی که شاید حاصل حرف نزدن “آقای ماکاروف ایگاروویچ”ی که شاید باشد و یا شاید نباشد و یا به سکوتی که شاید با حرف زدن “آقای ماکاروف ایگاروویچ”ی که شاید باشد و شاید نباشد شکسته شده است ، ادامه می دهند . اما حقیقتا سکوت یا سخنرانی یک روح چندان دخل و تصرفی به انتزاعات این شب پر غرور ندارد

آقای ماکاروف ایگاروویچ” دست از گریه برداشت . آخر مرد که گریه نمی کند . کتابی برداشت که با توجه به شواهد ، از رستورانی سخن برده بود که در محلی ملقب به انتهای دنیا مجوز گرفته و شروع به کار کرده بود

- شما به روح اعتقاد دارید ؟

آقای ماکاروف ایگاروویچ” کمی اندیشید و پاسخ داد :

- چه تفاوتی به حال ما دارد ؟ روح مگر می تواند سیگار مرا روشن کند ؟

- نه خب نمی تواند

- حدس می زدم .. 

سکوتی عمیق از پایه های میز بالا آمد و به جمع دوستان اضافه گشت

آقای ماکاروف ایگاروویچ” که سیگارش تمام شده بود . شروع به سخنرانی کرد که چطور کپیتالیسم نمی تواند حقیقتا ، موقعیت های برابری را در اختیار افراد بگذارد . و اینکه آیا اصلا می توانیم از ارواح به عنوان بردگانی که وظیفه حمل فندک و آتش زدن سیگار دارند استفاده کرد یا خیر . و اگر هم می شود چطور باید در این شرایط که دست دادن هم اقدامی کمونیستی محسوب می شود ، دست به تعیین قرار دادی کاری با ارواح زد . و اینکه اگر هم بتوان زد ، چه چیز می تواند مقابل قراردادی بایستد که طی آن ارواح ملزم به همکاری با رهبران ارکست و یا نوازندگان به هنگام اجرای موسیقی زنده می شدند . در اینجای سخن به فکر فرو رفت . که شاید دست های دیگری هم بودند که به کنار بتهوون آمده بودند . از کجا باید فهمید که تنها بود ؟ و باز شروع به سخنرانی دراین باره کرد که باید بتهوون را از خاک بیرون کشید و به جرم همکاری با ارواح به پای چوبه ی دار بُرد

آقای ماکاروف ایگاروویچ” ، شخصیت رابع داستان ، اگر بود قاعدتا از اراجیف این مرد خرفت به ستوه آمده بود و به فراری می اندیشید با موسیقی متن پس زمینه فیلم های "جیمز باند" . و خب به احتمال زیاد تر ، اگر نبود ، قاعدتا به چیزی نمی اندیشید . و فکر نمی کنم نیازی به اثبات وجود قدرت تفکری که خود هستی بخش است ، باشد که از نیستی حاصل از عدم وجودِ استدلالی انسانی نشات گرفته است .

آقای ماکاروف ایگاروویچ” لبخند تلخی زد . شمع به خاموشی گراییده بود . چه غمگینانه آخرین سو سو هایش را می زد مبادا “آقای ماکاروف ایگاروویچ” تمرکز خود بر تکلم را از دست بدهد و یا “آقای ماکاروف ایگاروویچ” جای اتصال لب ها و سیگارش را فراموش کند و یا “آقای ماکاروف ایگاروویچ” نتواند خط دیگر کتابش را پیدا کند . آری . شمع به تنهایی و در سکوتی که فقط خودش می دانست چه حسی دارد به این از دست دادن جهنم گرما بخش خودش محکوم شده بود

آقای ماکاروف ایگاروویچ” سرش را خاراند . تا اکنون سکوت کرده بود .سکوتش اما گلویش را فشرد و دماغش را سوزاند و اشک هایش را چنان در هم فشرد که هق هقی سر دهند و خود قهقهه زنان شانه های مرد را تکان تکان می داد

آقای ماکاروف ایگاروویچ” سری تکان داد . مو های روغن زده اش بر آشفت و برقی از عینکش گذشت و رفت به افق های دور نادیدنی . فندکی درآورد . نزدیک صندلی “آقای ماکاروف ایگاروویچ” شد . سیگار جدیدش را آتش زد

آقای ماکاروف ایگاروویچ” پکی زد و نفسی داخل ریه هایش برد . دود را با عصبانیت بیرون فرستاد . و سپس ادامه ی بحثش را گرفت که چطور امکان داشت ایده ی سمفونی 25 جی مینور موتسارت ، تماما متلعق به روح دیوانه ی سرگردانی باشد که نیاز شدیدی به دفع نیاز های فکری خود دارد

آقای ماکاروف ایگاروویچ” که گریه اش تمام شده بود دید که چقدر به انزوای خودخواسته اش نزدیک شده است، اما آن دیوانه ها همیشه آنجا بودند . و آن “آقای ماکاروف ایگاروویچ”ی که شاید باشد و یا شاید نباشید ، شاید هم اکنون انجا بود و یا شاید کاری پیش آمده بود و ساعتی پیش آن مکان را ترک کرده بود . چقدر همه جا ساکت بود ، چقدر تاریک بود . اخمی کرد ، سرش را پایین انداخت و کتابش را بست

و با خود فکر کرد که این دیوانه ها دیگر چه کسانی بودند

و سپس بلند گفت ، 

- “آقای ماکاروف ایگاروویچ” ، خفه شو

سپس شمع به خاموشی گرایید و دریافت که تنهاست . 

 

  • No Body
  • چهارشنبه ۲۴ خرداد ۹۶
بی گانه
موضوعات