- “آقای ماکاروف ایگاروویچ” ، خفه شو
.
“آقای ماکاروف ایگاروویچ” اخمی کرد و سرش را انداخت پایین . این دیوانه ها
دیگر چه کسانی بودند . کتابش را بست .
کمی بعد اندیشید که چاره
ای نیست ؛ به این ذلت تن داده است . با زبانش لپش را بیرون داد و در همان حال سرش
را خم کرد و نگاهی عبوس تحویل کنار دستی اش داد .
سپس گفت : جناب “آقای
ماکاروف ایگاروویچ” ، امکانش هست سیگاری برایم آتش بزنید ؟
“آقای ماکاروف ایگاروویچ” آرام ترین عضو گروه بود . باهوش بود و تمام مدت
از کتاب های فلسفی قطورش جدا نمی شد . موهایش را به عقب روغن مالیده بود و عینکی
ته گرد بر صورت داشت . دست در جیب کتش کرد و چنان با وقار فندکی بیرون کشید . به
حرکتی فندک را میان انگشتانش تاب داد و روشن کرد که باعث حیرت همگان شد . نزدیک
صندلی “آقای ماکاروف ایگاروویچ” شد . فندک را زیر سیگارش گرفت و به چشمان سیاهش زل
زد .
چه می اندیشی ؟ در ورای
آن جمجمه ی سنگین و چشمان کوچکت ؟
پاسخی به زبان نیامد .
زیرا که پرسش هم در احاطه ی ذهن پرسشگر بود . پرسشگری که خود به افکارش در میان
امواج دود سیگار غوطه ور بود . چه آرام شبی بود . و چه عاشقانه شعله ی شمع می سوخت
و زندگانی میزبانش را عمقی مختوم می بخشید . دستی دود سیگار را به اطراف زد .
“آقای ماکاروف ایگاروویچ” که تا اکنون سکوت اختیار کرده بود ، در ورای میز
به هق هقی آرام و زیر لب پرداخت . دیگران متوجه او شدند . هرچند که آرام بود ، اما
شانه های مرد ، بغض تلخش را لو می داد . در مرد ها ، شاید این شانه ها هستند که
بغضی را می فروشند . اما زن ها ، چشم هایشان می گوید که به شانه هایت احتیاج دارم
.
“آقای ماکاروف ایگاروویچ” دستی به موهای روغن زده اش کشید . “آقای ماکاروف
ایگاروویچ” پکی دیگر به سیگارش زد . و “آقای ماکاروف ایگاروویچ” باز به گریه اش
ادامه داد . البته “آقای ماکاروف ایگاروویچ” هم بود که خب ، نمی شود چندان برایش
شخصیتی جداگانه با تمایزات خاص روحی و فیزیکی در نظر گرفت . در هر صورت او روح
گذشته ی کس دیگری بود . البته اگر اعتقادی به روح داشته باشیم . اما این سوالیست
که میان هستی و نیستی یک “آقای ماکاروف ایگاروویچ” دیگر در تزلزل است . در حقیقت
اعتقاد به روح ، می تواند هستی بخش یک “آقای ماکاروف ایگاروویچ” دیگر باشد که
قاعدتا می تواند تعداد افراد داخل اتاق را به چهار و تعداد حروف نام های افراد را
به عدد شانزده تغییر دهد . تغییری که می تواند تمام محاسبات و بایگانی اطلاعات و
حتی تصورات ذهنی نویسنده را مخدوش کند . کسی باید به در بکوبد و اطلاع دهد که
افراد حاضر در اتاق چهار نفر هستند که داستان بی تغییری محسوس ادامه یابد . اما خب
همان شخص در میانه راه هم از این تفکرات عرفانی به وجد و سرور آمد . بگذریم
.
سه “آقای ماکاروف
ایگاروویچ” به سکوت شان ، و آن “آقای ماکاروف ایگاروویچ” دیگر که شاید باشد و شاید
نباشد ، به سکوتی که شاید حاصل حرف نزدن “آقای ماکاروف ایگاروویچ”ی که شاید باشد و
یا شاید نباشد و یا به سکوتی که شاید با حرف زدن “آقای ماکاروف ایگاروویچ”ی که
شاید باشد و شاید نباشد شکسته شده است ، ادامه می دهند . اما حقیقتا سکوت یا
سخنرانی یک روح چندان دخل و تصرفی به انتزاعات این شب پر غرور ندارد .
“آقای ماکاروف ایگاروویچ” دست از گریه برداشت . آخر مرد که گریه نمی کند .
کتابی برداشت که با توجه به شواهد ، از رستورانی سخن برده بود که در محلی ملقب به
انتهای دنیا مجوز گرفته و شروع به کار کرده بود .
- شما به روح اعتقاد دارید ؟
“آقای ماکاروف ایگاروویچ” کمی اندیشید و پاسخ داد :
- چه تفاوتی به حال ما دارد ؟ روح مگر می تواند سیگار مرا روشن کند ؟
- نه خب نمی تواند .
- حدس می زدم ..
سکوتی عمیق از پایه های
میز بالا آمد و به جمع دوستان اضافه گشت .
“آقای ماکاروف ایگاروویچ” که سیگارش تمام شده بود . شروع به سخنرانی کرد که
چطور کپیتالیسم نمی تواند حقیقتا ، موقعیت های برابری را در اختیار افراد بگذارد .
و اینکه آیا اصلا می توانیم از ارواح به عنوان بردگانی که وظیفه حمل فندک و آتش
زدن سیگار دارند استفاده کرد یا خیر . و اگر هم می شود چطور باید در این شرایط که
دست دادن هم اقدامی کمونیستی محسوب می شود ، دست به تعیین قرار دادی کاری با ارواح
زد . و اینکه اگر هم بتوان زد ، چه چیز می تواند مقابل قراردادی بایستد که طی آن
ارواح ملزم به همکاری با رهبران ارکست و یا نوازندگان به هنگام اجرای موسیقی زنده
می شدند . در اینجای سخن به فکر فرو رفت . که شاید دست های دیگری هم بودند که به
کنار بتهوون آمده بودند . از کجا باید فهمید که تنها بود ؟ و باز شروع به سخنرانی
دراین باره کرد که باید بتهوون را از خاک بیرون کشید و به جرم همکاری با ارواح به
پای چوبه ی دار بُرد .
“آقای ماکاروف ایگاروویچ” ، شخصیت رابع داستان ، اگر بود قاعدتا از اراجیف
این مرد خرفت به ستوه آمده بود و به فراری می اندیشید با موسیقی متن پس زمینه فیلم
های "جیمز باند" . و خب به احتمال زیاد تر ، اگر نبود ، قاعدتا به چیزی
نمی اندیشید . و فکر نمی کنم نیازی به اثبات وجود قدرت تفکری که خود هستی بخش است
، باشد که از نیستی حاصل از عدم وجودِ استدلالی انسانی نشات گرفته است
.
“آقای ماکاروف ایگاروویچ” لبخند تلخی زد . شمع به خاموشی گراییده بود . چه
غمگینانه آخرین سو سو هایش را می زد مبادا “آقای ماکاروف ایگاروویچ” تمرکز خود بر
تکلم را از دست بدهد و یا “آقای ماکاروف ایگاروویچ” جای اتصال لب ها و سیگارش را
فراموش کند و یا “آقای ماکاروف ایگاروویچ” نتواند خط دیگر کتابش را پیدا کند . آری
. شمع به تنهایی و در سکوتی که فقط خودش می دانست چه حسی دارد به این از دست دادن
جهنم گرما بخش خودش محکوم شده بود .
“آقای ماکاروف ایگاروویچ” سرش را خاراند . تا اکنون سکوت کرده بود .سکوتش
اما گلویش را فشرد و دماغش را سوزاند و اشک هایش را چنان در هم فشرد که هق هقی سر
دهند و خود قهقهه زنان شانه های مرد را تکان تکان می داد .
“آقای ماکاروف ایگاروویچ” سری تکان داد . مو های روغن زده اش بر آشفت و
برقی از عینکش گذشت و رفت به افق های دور نادیدنی . فندکی درآورد . نزدیک صندلی “آقای
ماکاروف ایگاروویچ” شد . سیگار جدیدش را آتش زد .
“آقای ماکاروف ایگاروویچ” پکی زد و نفسی داخل ریه هایش برد . دود را با
عصبانیت بیرون فرستاد . و سپس ادامه ی بحثش را گرفت که چطور امکان داشت ایده ی
سمفونی 25 جی مینور موتسارت ، تماما متلعق به روح دیوانه ی سرگردانی باشد که نیاز
شدیدی به دفع نیاز های فکری خود دارد .
“آقای ماکاروف ایگاروویچ” که گریه اش تمام شده بود دید که چقدر به انزوای
خودخواسته اش نزدیک شده است، اما آن دیوانه ها همیشه آنجا بودند . و آن “آقای
ماکاروف ایگاروویچ”ی که شاید باشد و یا شاید نباشید ، شاید هم اکنون انجا بود و یا
شاید کاری پیش آمده بود و ساعتی پیش آن مکان را ترک کرده بود . چقدر همه جا ساکت
بود ، چقدر تاریک بود . اخمی کرد ، سرش را پایین انداخت و کتابش را بست
.
و با خود فکر کرد که این
دیوانه ها دیگر چه کسانی بودند
.
و سپس بلند گفت ،
- “آقای ماکاروف ایگاروویچ” ، خفه شو .
سپس شمع به خاموشی گرایید و دریافت که تنهاست .