از حدقه های صورتم بیرون می ریزد ،
تنفری که بر تنم می چکد ،
و قرص هایم ،
یاران تنهایی ،
و این در های بسته ..
از حدقه های صورتم بیرون می ریزد ،
تنفری که بر تنم می چکد ،
و قرص هایم ،
یاران تنهایی ،
و این در های بسته ..
حس کردم ،
نگاهش سنگینی می کند ،
به آسمان زل می زنم ،
نگاهش آشناست ،
چشم هایش را می شناسم ،
مگر میشود آدم ،
نگاه محزون خودش را فراموش کند ؟
..
حالت تهوع دارم ..
از تمام چهارشنبه های سفید
از خودکشی دست جمعی
از صدای کلاغ ها
از هزاران سیگار در تبعید
از این رهگذارن محبوس هرزگی
از دنیایی که مرا نمی فهمم ..
.
با دختری باید دوست
شوی که کتاب بخواند .
با دختری دوست شو که پولش را به جای لباس خرج کتاب کند ، دختری که لیست بلندی از کتابها را برای خواندن تهیه کرده است . دختری که کارت کتابخانه سالهای کودکیش را هنوز با خود دارد دختری را پیدا کن که اهل خواندن باشد تشخیصاش سخت نیست حتماً همیشه در کیفش کتابی برای خواندن دارد. کسی که به کتابفروشی،عاشقانه نگاه کند و پس از یافتن کتابی که مدت ها در جستجویش بوده،اشک شوق در چشمانش حلقه زند کسی که بوی کاغذ کاهی یک کتاب قدیمی، برانگیختهاش کند. با دختری دوست شو که اگر در کافه منتظرت ماند،انتظارش را با خواندن کتاب پر کند حتی اگر به دروغ،از خاطره مطالعه کتابهای بزرگی نام برد که هرگز نخوانده است،تشویقش کن.چرا که او لذت اغراق را در درک و فهم تجربه میکند و نه زیبایی.با دختری دوست شو که کتاب بخواند. و برای تولدش و سالگرد آشنایی،و همهی اتفاقهای خوب،به او کتاب هدیه بده. به او نشان بده که«عشق به کلمات»را میفهمی و درک میکنی.به او نشان بده که میفهمی که او فرق واقعیت و خیال را میفهمد به او،حتی اگر دروغ بگویی،دروغ گفتنات را درک میکند.او کتاب خوانده است. او میداند که انسانها فراتر از واژهها هستند و در رفتارشان،هزار انگیزه و ارزش و گریز ناگزیر پنهان است.او لغزش و خطای تو را بهتر از دیگران درک خواهد کرد با او،حتی اگر خطا کنی،بهتر میفهمد او کتاب خوانده است و میداند که انسانها هرگز کامل نیستند.در کنار او اگر شکست بخوری،او میفهمد او زیاد خوانده است و میداند که راه موفقیت،با شکست سنگفرش شده.او رویا پرداز نیست و با هر شکست،محکمتر از قبل کنارت میماند اگر با دختری دوست شدی که اهل خواندن بود، کنارش باش.اگر دیدی نیمه شب،برخاسته و کتابی در دست،گریه میکند،در آغوشش بگیر.برایش فنجانی چای بیاور.بگذار در دنیای خودش بماند با دختری دوست شو که اهل خواندن باشد. او برایت حرفهای متفاوت خواهد زد و دنیایی متفاوت خواهد ساخت غمهای عمیق و شادیهای بزرگ هدیه خواهد آورد او برای فرزندانت نامهایی متفاوت و شگفت خواهد گذاشت.او به آنها سلیقهای متفاوت و متمایز هدیه خواهد کرد او میتواند برای فرزندانت تصویر زیبایی از دنیا بسازد.زیباتر از آنچه هست با دختری دوست شو که اهل خواندن باشد چون تو لیاقت چنین دختری را داری تو لیاقت داری با کسی دوست شوی که زندگیت را با تصویرهای زیبا رنگ زند اگر چیزی فراتر از دنیا را میخواهی، با دختری دوست شو که اهل خواندن باشد .
یا بهتر از آن ، با دختری دوست شو که می نویسد.
( با کمی تغییر )
Rosemarie Urquico
"از خواب می پرم ، خوابی که درهم است
آغوش تو کجاست ، بدجور سردم است "
می خواستم چیز های با ارزشی بنویسم ،
اما همه شان را دیشب فراموش کردم ..
افسوس .
صدایش در قضای خالی طنین می انداخت ،
رنگ خونش به دیوار ها بود ،
پاشیدن تکه های ذهنش بود ،
تیمارستان خالی از سکوتش ..
تمام جوانی اش را گذاشته بود ،
کاغذ های فلسفه اش را بلعیده بود ،
کتاب هایش را سوزانده بود ،
میله ها محصورش کرده بودند ،
سرما بر بدنش می تاخت ،
اشک گونه هایش را فرو برده بود ،
کسی را به یاد نمی آورد ،
عقربه های ساعتش خیلی وقت بود مرده بودند ،
...
هم سلولی لالش ،
مالیخولیای بی دهانی بود
که تیغ می کشید بر دهانش ،
تا مگر فریادی بکشد ،
اما افسوس ...
.
خانم "میم" به دیدنش آمد ،
می گفتند هنوز او را به یاد دارد ،
می گفتند هنوز اسم او را زمزمه میکند ،
نقاش است ،
اما در پیچ و تاب مالیخولیایش ،
محصور پشت میله های جنون ،
میگفتند دیوانه شده است و نقاشی می کشد ،
گاهی هم با خونش روی دیوار می نویسد ،
خانم "میم" صدایش زد ،
پاسخی نیامد ،
گفت دوستش دارد ،
پاسخی نیامد ،
گفت دلش تنگ شده است ،
پاسخی نیامد ،
و سپس خانم "میم" سکوت کرد ..
و باز هم پاسخی نیامد ،
رفت ،
و او ماند و سلول تنهایش ،
او و هزاران شعله ی خاطرات زنده شده ،
او و یاد بغض های جوانی اش ،
نه ، او هیچوقت جوان نبود ..
او ماند و سایه ی سنگین مالیخولیایش ..
سکوتی آمد ،
و زمزمه ای رها شد ..
سپس اشک شروع به باریدن کرد .
.
شبی تاریک ،
باران تند ،
یقه ی مردی در دستش بود ،
تیغی در دست دیگر ،
و صدای گریه های "او" می آمد ..
.
سی سال بعد ،
آزاد شد ،
شکسته ،
فرتوت ،
درمانده ،
مغموم ،
ثبات روانی اش تایید شده بود ،
اسمی را به یاد داشت،
اما اسم او را فراموش کرده بود ،
و چه سردش بود ،
و باز بغض کرده بود ،
کاش آغوش او را داشت ..
کاش یکبار در آغوش او می گریست ،
کاش یکبار دیگر او را داشت ،
تا به او بگوید ،
که هنوز هم ،
مثل همان روز اول ،
دوستش دارد ..
.
کاش تو را داشتم ..
برای #تو ..