حقیقتا ،
حقیقتا ،
پیرمرد های وراج ،
خسته ام کردند ..
حرف های سیاست تمام نمی شود ،
حرف های اقتصاد پایان ندارد ،
سیگار ، و باز سیگار بعدی ، و باز بعدی و باز ...
دود سیگار ها خفه ام کرده .. .
سرم را محکم می گیرم ،
خسته شده ام ،
از هم نشینی با پیرمرد های پارک محله ،
آن ها هم از چهره ی غم زده ی من ...
چه آرام ، در این گوشه ی تنهایی ،
در انتظار مرگ نشسته ام ،..
فندکم را در می آورم . چگوارا تلخ ترین نگاهش را به من می اندازد .
کسی چه می دانست ،
یک دیوانه پشت دود سیگار های پارک مخفی شده ..
در نگاهِ تاریکش ، دلخوش است ، به این گوشه ی تنهایی اش ..
به فراموش شدنش در دست های مرگ ..
به گوشی خاموش کسی که دوستش داشت ، ..
به کتاب ناتمام فلسفه اش ..
شاید شبی ،
دیگر نفسی از او بر نیامد ،
شاید دیگر نتوانست آشفتگی اش را پنهان کند ،
شاید شبی ،
تمام تیمارستان تنش ، دست به شورش زد ..
کسی به شانه ام زد ،
پیرمرد های وراج ،
خنده ی دختر ها ،
و یک سلول انفرادی در اعماق جهنم ..
.