صدا


حقیقتا ، 

با هر نخ ،
سایه ی سادیسم صدای توست ،
که کوچه کوچه ،
به تعقیب افکار مشوش من است ..
  • No Body
  • چهارشنبه ۲۴ خرداد ۹۶

در انتظار

پیرمرد های وراج ،

خسته ام کردند .. 

حرف های سیاست تمام نمی شود ،

حرف های اقتصاد پایان ندارد ،

سیگار ، و باز سیگار بعدی ، و باز بعدی و باز ...

دود سیگار ها خفه ام کرده .. .

سرم را محکم می گیرم ،

خسته شده ام ،

از هم نشینی با پیرمرد های پارک محله ،

آن ها هم از چهره ی غم زده ی من ...

چه آرام ، در این گوشه ی تنهایی ، 

در انتظار مرگ نشسته ام ،..

فندکم را در می آورم . چگوارا تلخ ترین نگاهش را به من می اندازد . 

کسی چه می دانست ،

یک دیوانه پشت دود سیگار های پارک مخفی شده ..

در نگاهِ تاریکش ، دلخوش است ، به این گوشه ی تنهایی اش ..

به فراموش شدنش در دست های مرگ .. 

به گوشی خاموش کسی که دوستش داشت ، ..

به کتاب ناتمام فلسفه اش .. 

شاید شبی ،

دیگر نفسی از او بر نیامد ،

شاید دیگر نتوانست آشفتگی اش را پنهان کند ،

شاید شبی ،

تمام تیمارستان تنش ، دست به شورش زد ..

کسی به شانه ام زد ،

پیرمرد های وراج ،

خنده ی دختر ها ،

و یک سلول انفرادی در اعماق جهنم ..

.


  • No Body
  • چهارشنبه ۲۴ خرداد ۹۶
بی گانه
موضوعات